مثل دخترکوچولویی که شیش بهمن هزاروسیصد و هشتادونه واسش دفترچه خاطرات خریدن و اون هفته های اول، مینشست با ذوق و خودکار رنگیایی که چیده بود دوروبرش، صفحه به صفحه از دقیقه به دقیقه ی روزهاش مینوشت. بعدترآ که تب و تابش خوابید، ماهی یه بار حتی سر نمیزد به دفترچه=)

دفترچه خاطرات هیچ، بیشتر از یه ماهه که خریده نه، ساخته شده ولی شاید امروز روز افتتاحشه و درواقع دوتا خواننده داره و اون دخترکوچولو خودکاررنگیا رو آماده ی نوشتن کرده امشب و شاید چندشبی=]

متعجبم. از آدما، از رفتارایی که نمیفهممشون، از حسای نادماغین_نقل قول سجادخآن_ که نادیده گرفته میشن.

از خودم دلگیر بودم. شاکی بودم. به خودم که اومدم دیدم حق ندارم همچین اعتراضی نسبت به خودم داشته باشم. اون طوری که من گلایه داشتم از خودم بابت اون کار خطایی که رخ داده و فکر میکردم انجامش دادم، که انگار مثل مناسبت امروزی که آخرین دقایقشه، دارم کسی رو بخاطر چپ دست بودنش سرزنش میکنم. 

اگه چپ دستی و داری اینجا رو میخونی روزت مبآرک.

دیگه شکایتی ندارم. حتی افتخار میکنم به خودم بابت اینکه از پسش براومدم.

و درآخر دیالوگی که امروز ردوبدل شد بین من و #دوست

_یه دیقه نخند یه آرزو کنم برات.

+😂

_امیدوارم هیچوقت آدم اشتباهی رو دوست نداشته باشی.

+😂

_کوفت

+محتاج آرزوتم تا آخر عمرم. تاحالا کسی همچین آرزوی خفنی برام نکرده.

_ دوست خفنی جز من نداری چون.

+😂

_کوفت

آرزومو تکرار میکنم برات. برا تو که داری میخونی. 

توعم همینو بخواه برام.

از پسش براومدم.

امضا؛ دیوونه ی پرحرف